ب افطار و سحر های ماه رمضان در اسارت یادش بخیر

عراقی ها علیرغم این که مدعی بودند مسلمان هستند و به ما انگ بی دینی می زدند اما از اجرای مراسم مذهبی و دینی توسط اسرا جلو گیری می کردند . با و جود این که روزه گرفتن یکی از شعائر اسلامی است که همه مسلمانان اعم از شیعه و سنی آنرا واجب می دانند ولی سر بازان بعثی امکاناتی را که باید برای روزه گرفتن در ماه مبارک رمضان مهیا کنند انجام نمی دادند و حتی بد رفتاری هم می کردند و اسرا در این ماه مبارک مورد اهانت و شکنجه قرار می دادند.
با این که بدن ها ضعیف و رنجور شده بودند ولی باز هم عده کثیری از بچه ها روزه می گرفتند . چقدر پرشور و جالب بود موقع افطار و سحر های ماه رمضان در اسارت . با وجود کم بود آب وغذا ، چه راحت بر گرسنگی و تشنگی غلبه پیدا می کردیم و براستی که چه معنویت و هیجانی حکمفرما بود .

فرار از اسارت

بالاخره پس از کش و قوس های فراوان به همراه تعدادی دیگراز اسرا سوار اتوبوس ها شدیم و کاروان ما به سوی آزادی راه افتاد.

 چند ساعت بعد، اتوبوس ها در مکانی بیابانی توقف کردند. در فاصله ی صد متری مان، اتاقکی قرار داشت که تعدادی نیروی مسلح در اطراف آن دیده می شد. هنوزنمی دانستیم کجا هستیم و ما را کجا می بردند؟ اتوبوس ما جلوتر از سایر اتوبوس ها بود. ناگهان متوجه شدیم اتوبوس های پشت سرمان، یکی یکی در حال دور زدن هستند. نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده و چرا اتوبوس ها در حال بازگشت هستند؟ دوباره چشمم به امتداد جاده وآن اتاقک افتاد. یکی- دو نفرازنظامیانی که آن طرف اتاقک ایستاده بودند، شبیه ایرانیها بودند ومحاسن داشتند. خوب که دقت کردم، دریافتم بچه های سپاهند.

 تا فهمیدم نزدیک مرزیم، ازخوشحالی فریاد کشیدم:” بچه ها! اینجا مرزه، اینجا مرز ایرانه، آنها ایرانی ان!” به یکباره همه بچه ها هلهله و شادی کردند. اتوبوس ما هم مثل اتوبوس های دیگرشروع به دور زدن کرد، به راننده و نگهبان های داخل اتوبوس گفتم:” پس چرا داریم دورمی زنیم؟”

 یکی از آنها مرا هل داد و گفت:” به تو مربوط نیست، برو سرجات بشین.”

 گفتم:” بچه ها! دارن ما رو برمی گردونن. الله اکبر. الله اکبر”. صدای ” الله اکبر” بچه ها بلند شد. اسلحه ها را ازدست سربازهای عراقی درآوردیم. جلوی راننده را گرفتیم و نگذاشتیم اتوبوس را برگرداند. سپس در اتوبوس را بازکردیم و پایین پریدیم. داخل اتوبوس های دیگرهم درگیری شده بود. صدای فریادهای ما و درگیری مان با عراقی ها، باعث شد وضعیت مرزی به هم بخورد.

 چند نفراز نیروهای ایرانی دوان دوان خود را به ما رساندند.

 یکی از آنها گفت:” برادرا! تبادل قطع شده، زود فرار کنین و خودتون رو به اون طرف مرز برسونین.”

 همه، دوان دوان از دست عراقی ها فرار کردیم و به طرف مرز دویدیم. جلوی خط مرزی، تعداد زیادی از نیروهای ایرانی تجمع کرده بودند و هرکدام از ما را که به مرزمی رسیدیم، به زور از چنگ سربازان عراقی که مانع فرارمان به سمت خاک ایران می شدند، رها می کردند.دست ما را می گرفتند و به طرف خودشان می کشیدند. آنگاه پیکر نحیف و نیمه جان مان را بغل کرده و از کنار مرز دورمان می کردند.

 و به این ترتیب پس از سال های سال اسارت، سختی و رنج در۲۰ شهریورماه سال ۱۳۶۹ طعم شیرین آزادی را چشیدیم و به میهن عزیزمان بازگشتیم. زنده باد ایران زنده باد آزادی…. 

راوی: آزاده محمدرضا یزدیان

داستان های عمونوروز

«شما هرکاری دلتان می خواهد با ما می کنید. کدام یک از قانون های ژنو را قبول دارید؟ چرا برای ما دکتر نمی آورید؟ با کتک و فحش آورده اید مان اینجا و از بقیه دوست هامان جدامان کرده اید. مریض هایمان روز به روز بدتر می شوند. دارو نداریم. به جای این که تو اردوگاه اسرا باشیم، تو زندان سیاسی نگه مان داشته اید. حق نامه نوشتن نداریم. من الان با صدای بلند به شما می گویم تا زمانی که حق کشی ها و ظلم های شما روی سر ما باشد، رادیو که سهل است، اگر دستم به تلویزیون هم برسد برمی دارم. »

سایت جامع آزادگان ضعف صدای رادیو ما را به فکر باتری انداخت. قدم اول پیدا کردن باتری های کهنه از سطل آشغال نگهبان ها بود، ولی باتری کهنه ها زور نداشتند و کار به جایی کشیده بود که چند تاشان را برای گوش کردن یک برنامۀ اخبار سرهم می کردیم، ولی باز هم فایده نداشت. باید یک فکر اساسی می کردیم.
نگهبان ها عوض شده بودند و نوبت پر کردن منبع هم رسیده بود. باید نقشۀ قبلی را یک بار دیگر زنده می کردیم. یکی از بچه ها که مسؤول برداشتن رادیو بود، در یک موزیک عربی پخش می کرد. همین موضوع نگهبان را متوجه کرد. رادیو را دست به دست رد می کردیم. نگهبان نمی دانست رادیو دست کیست. آمد تو و باداد و بیداد و غرغر رادیو را خواست. از آن بد پیله ها بود. اگر رادیو را بهش نمی دادیم، دنبال کار را می گرفت و شاید رادیوی خودمان را هم از چنگ مان در می آوردند. رادیو را گرفتم و دادم به نگهبان. با لب و لوچۀ آویزان گفت: «آخر شما خلبان و افسر هستید. درست نیست این کارها را می کنید.»
برای این که سروته قضیه را هم بیاوریم گفتم: «بابا برای شوخی بود. می خواستیم سر به سرت گذاشته باشیم.»
به عصر نکشید که استوار شکم گندۀ استخباراتی تو آسایشگاه سبز شد. «هوشنگ، بیا!»
با رضا احمدی، که تا اندازه ای به عربی آشنایی داشت، رفتیم به اتاق نگهبان ها. استوار قیافۀ طلبکارها را به خودش گرفت: «چرا رادیو را برداشتید؟ مگر نان و غذاتان کم است؟ مگر بهتان کم می رسیم؟ جواب محبت هامان را این جوری می دهید؟»

ادامه نوشته

مقاومت در قاطع سه

برداشت از سایت موسسه پیام ازادگان: 

ماجرا جویی و بهانه گیری عراقی ها به تلافی مقاومت ارزشی بچه ها روز به روز بیشتر می شد. در یک مورد من به همراه دوستانم احمد حسینی از یزد و محمد رضا فروغی از بچه ها اصفهان به اتاق شکنجه ی ابوجاسم فراخوانده شدیم. 

ادامه نوشته

شکنجه ای به نام امارگیری

صبح زود که بیدار باش می زدند.باید سریع پتوها را جمع و در کنار اتاق انکارد می کردیم.ودر صف های منظم روی دو پا می نشستیم و منتظر افسر عراقی می ماندیم.

بر پا ، خبر دار ، بشین ، آمار گیری و خروج افسروبازدوباره نشستن روی دو پاوسر پایین.آمارگیری اردو گاه که تمام می شد ؛افسر عراقی می رفت وبعد آزاد باش می دادند . ظهر و شب هم همینطور . بعضی مواقع که افسر صحبت می کرد ؛ این نشستن در صف آمار ساعت ها طول می کشید.

همین نشستن در صف آمار روی دو پا با سر پایین باعث شده است که اکثر آزادگان به کمر دردهای شدید مبتلا شوند و من هم همراه با عوارض دیگر این سوغاتی را از عراق با خود به همراه دارم.

گزارش خبرنگار دفاع پرس از برگزاری کنگره ملی تجلیل از آزادگان

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، اولین کنگره ملی تجلیل از آزادگان با حضور هزار نفر از آزادگان و با سخنرانی علی لاریجانی شورای اسلامی و حجت الاسلام شهیدی رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران در تالار وحدت برگزار شد.

ساعت 10 صبح زمان آغاز مراسم، تالار وحدت مملو از جمعیت آزادگان بود. دلاورمردانی که سال‌ها پیش در کنار یکدیگر و در شرایط سخت اردوگاه‌های عراق اسارت را به اسارت درآوردند و امروز بعد از مدت‌ها دیدارها را تازه می‌کنند.

 

ادامه نوشته

26 مرداد سالگرد ورود آزادگان  به میهن گرامی باد.

 
 

اولین سیلی

 

عراقی هابعد ازبستن دستها یم ازمن خواستند که بلند شده وپشت سرشان براه بیفتم،(کم وبیش عربی یاد داشتم )گفتم آنی مشلول،یکی از عراقی ها دست انداخت به ریشهایم ومرا تا سنگر شان(تقریبابیست متر)کشان کشان بردند.(ریشهایم خیلی انبوه وبلند بود)

تلاش آنها براین بود تا قبول کنم افسرارتش یاپاسدارهستم،امامن بمجرد اینکه احساس کردم در محاصره عراقی ها هستم بجز کارت آموزش وپرورش تمامی کارتهای شناسای ام را زیرزمین چال کردم- آنهابر تصمیم خود اصرار داشتند ومنکرالقاآنهاوبصراحت می گفتم «آنی معلم فی الصف ورتبتی بسیج»پس ازمشاهده ی کارت شناسای ام تقریبا پذیرفتند که نظامی نیستم.

دو نفر ازنیروهایشان بر اثراصابت موشک RPG7متلاشی شده بودند.عراقی هامصر بودندکه آن دورامن کشته ام درحالیکه مرا بدون اسلحه دستگیرکرده بودند(بمجرد اینکه احتمال دادم اسیر خواهم شداسلحه ام رابه دوستان درحال عقب نشینی دادم)

ساعتی بودکه دربهای آسمان برروی شرق کشورعراق بازشده بود وباران شدیدی درآغازبهارشروع به باریدن کرده بود.سرمارادروجودم کاملاحس می کردم،دندانهایم شروع به نواختن آهنگ سردی کرده بودند.

آن شب بسختی به صبح ختم گردید.عراقی هاآتشی افروخته بودند،اما حیف که فاصله ام با آن آتش گرم زیاد بود!

کم کم تشنگی بعلت خونریزی شدید بر من غالب شده بود.اما کسی نبود که به عطشم حتی با دادن جرعه ای آب پاسخ دهد. سربازترک زبان عراقی کمی عاطفی تربود قمقمه اش را وارونه کردخالی بود.سربازدیگری یک کاسه آب گل آلود باران برایم آورد،مقداری نوشیدم.

ستوان سوم عراقی که دستش وبال گردنش بود وعصابدست هرگاه از مقابلم عبور میکرد یکی دوضربه برمن میزد.وقتی ازاوطلب آب کردم دره را نشانم داد وگفت برو ازرودخانه آب بنوش وبرگرد!افسروظیفه(دبیر ریاضی)ملایم تربود.

چهره مرموزوضمختی داشت.سفیدی چشمانش دردل شب بسرخی میزد.کمی زبان ترکی میدانست،باهم ترکی صحبت کردیم،او یقین داشت که من پاسدارم،جمله عجیبی گفت«من با گوش شما پاسدارهاتسبیح ساخته ام»فکر می کنم اگرمجروح نبودم گوشهایم جزءدانه های تسبیح آن خون آشام میشد.

«چووارته»مرکزبخش یکی از بخشهای شهرسلیمانیه،وارداتاق گاه گلی شدیم،تمام لباسهایم خیس وگل آلود شده بود.تعدادی ازافسران ارشد درآنجا گردآمده بودند.تاازمابازجویی کنند.

درگوشه ی اتاق مبلی برای نشستن افسرارشدگذاشته بودند.بی توجه به حاضرین دراتاق وموقعیت خودم آرام آرام چهاردست وپا بسمت مبل رفته تابانشستن برروی مبل،آنرا برای افسرعراقی غیرقابل استفاده کنم.بدلیل این تصمیم اولین سیلی جانانه را نوش جان کردم.

دوست عزیزم طاها کمپ 9

 

التماس دعا

نامه سردار سلیمانی به احمد یوسف‌زاده

سرلشکر قاسم سلیمانی پس از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر» نامه‌ای برای احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب نوشته است.

به گزارش تسنیم؛ سرلشکر قاسم سلیمانی پس از خواندن کتاب «آن بیست و سه نفر» نامه‌ای برای احمد یوسف‌زاده نویسنده کتاب نوشته است.

متن نامه به این شرح است:

بسم الله الرحمن الرحیم

مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَمابَدَّلوا تَبدیلاً

احمد عزیزم؛ تقریظ و تحسین رهبر عزیزمان مرا تشویق به خواندن کتابت کرد و پس از قرائت آن به مقامت غبطه خوردم و افسوس، که در کارنامه‌ام یک شب از آن شبها و یک روز از آن روزهای گرفتار در قفس را ندارم. شماها عارفان حقیقی و عابدان به عبودیت رسیده‌ای هستید که به عرش رسیدید، ای‌کاش در همان بالا بمانید. چه افتخار آمیز است ربانیون بر منبر نشسته، تربیت یافتگان منابر خود را به تماشا بنشینند. چه زیباست جوانان جویای کمال، کودکانِ کمال‌یافته در قفس دشمن را ببینند.

ای‌کاش سفیرانِ در قصرهای مجلل نشسته کشورمان، این سفیران در قفس گرفتار شده را ببینند و چگونه سفیر بودن را بیاموزند.

احمد عزیز؛ وقتی کتابت را خواندم ناخودآگاه صحنه اسارتی در مقابل دیدگانم مجسم شد و به‌یاد آن اسیر، بر کتاب این اسیر، اشک ریختم، یاد قهرمان اسارت که اسارت را به اسیری گرفت.

بانوی معظمه خسته‌ای که با مجروحیت دل و جسم، در حالی که سر برادران، برادرزاده‌ها و فرزندان خود را بالای نی جلوی چشم داشت و ده‌ها زن و کودکِ اسیرِ هرروز کتک‌خورده را در طول هزاران کیلومتر پیاده و یا بر شتر برهنه نشسته، سرپرستی می‌کرد، در عمق قرارگاه دشمن بر هیبت او شلاق زد و با بیانی که خاطره پدرش علی(ع) را در یادها زنده کرد همانند شمشیر برنده برادرش عباس بر قلب دشمن فرود آورد و با جمله "مارأیت الّا جمیلاً" عرش را گریاند و بشریت را تا ابد متحیر عظمت خود ساخت.

به کرمانی بودنم افتخار می‌کنم، از داشتن گوهرهایی همچون «شهسواری» که فریاد "مرگ بر صدام، ضد اسلام" را در چنگال دشمن سر داد و نشان داد به‌خوبی درس خود را از مکتب امام سجاد(ع) آموخته است و «امیر شاه‌پسندی» که بر گوشت‌هایِ بر اثر شلاق فروریخته او اطو کشیدند و «احمد یوسف‌زاده»، «زادخوش»، «مستقیمی»، «حسنی» و ... که از اسارت عظمت آفریدند.

در پایان درود می‌فرستم برمردی که به‌احترام شما و همه مجاهدین و شهدا، قریب سی سال چفیه یادگار آن روزها را به گردن آویخته تا عشق به این راه و مرام و فرهنگ را به همه یادآوری کند و بر هر نوشته شما بوسه می‌زند و در بالاترین جایگاه فقاهت، حکمت و اندیشه، زیباترین کلمات را نثارتان می‌کند. چقدر مدیون این مردیم و بدون او تاریکیم. خداوندا؛ وجودش را برای ایران و اسلام حفظ بفرما.

قاسم سلیمانی

هفدهم اردیبهشت 94

شب قدر است و قدر ان بدانیم.التماس دعا دوستانم

اولین ماه رمضان در اسارت

اسرای روزه‌دار بعد از ظهرها از شدت گرما بدن‌هایشان را بر روی زمین نم‌دار آسایشگاه می‌چسباندند تا شاید عطش آنها کمتر شود...

به گزارش ایسنا یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطره‌ای بخشی از حوادث ماه رمضان در اسارت را بیان می‌کند.

وی می‌گوید:اولین ماه مبارک رمضان در اسارت آغاز شده بود با هوایی بسیار گرم و طاقت فرسا. نه خبری از آب خنک در سحر و افطار بود و نه وسیله‌ خنک کننده‌ای برای روزهای گرم ماه رمضان وجود داشت. می‌بایست آفتاب داغ و گرمای شدید را با زبان تشنه و شکم گرسنه تحمل می‌کردیم.چند روزی از ماه رمضان به این ترتیب گذشت. بعد از آن اسرا از فرمانده عراقی خواستند به خاطر ماه رمضان غذای ظهر را نصف کنند، نصفش را سحر و نصفش را افطار بدهند و اگر ممکن است،چند قالب هم یخ بیاورند. فرمانده عراقی چیزی نگفت و رفت.

 روزهایی بود که اسرای روزه‌دار بعد از ظهرها از شدت گرما بدن‌هایشان را بر روی زمین نم‌دار آسایشگاه می‌چسباندند تا شاید عطش آنها کمتر شود.

 یک روز بعد از نماز مغرب عراقی‌ها آمدند و گفتند 10 نفر بیایند برای گرفتن غذا. مدتی طول کشید اما از غذا خبری نشد. یک دفعه متوجه شدیم که به جای غذا ،آن 10 نفر را در «گل» قرار داده و داخل گوش و دهان آنها لجن ریخته‌اند. وقتی برادران را با آن وضع به آسایشگاه برگرداندند،سربازهای عراقی در حالی که می‌خندیدند گفتند: همه غذاها را اینها خوردند ! اگر کسی هوس غذا خوردن کرده خبر بدهد.

موسسه پیام ازادگان

تبریک و تهنیت

 

معلم عزیزم روزت مبارک

هرگز نتوانسته ام از خاطرات اسارت بگویم. یعنی نمیشود...

برداشت از وبلاگ ازادگان یازده تکریت: 

راوی دکتر عسگری
عمرا بتواند شرایط اسارت دوباره در جایی تعمیم و عمومیت پیدا کند...انجا دنیای دیگری بود با همه چیز مخصوص خودش....مدینه فاضله ای که سالها عارفان بدنبالش گشته بودند.ما،بله با افتخار میگویم ما،انرا تجربه کرده ایم.ما مساوات جامعه سوسیالیستی را با پاکدستی جامعه ای مذهبی و تلاش خستگی ناپذیر جامعه سرمابه داری را یکجا جمع کرده بودیم ان هم به شکلی بسیار مناسب....این تجربه هرگز دیگر تکرار نخواهد شد.خوابی بود،خوابی محو و کمرنگ که گاهی خودمان را هم به فکر وا میدارد...ایا ما واقعا از این همه گذشته ایم؟ یاخیالی بیمارگونه و شیرین بوده است که در هزارتوی تاریکخانه ذهن مان به هم بافته ایم؟اگر دوستان شیرینی همچون شاه علی و محمد تقی و احمد و عسکریان و حمید و غیره را به چشم نمیدیدم باور نمی کردم این همه واقعا بر ما گذشته است.ما در جامعه ای زندگی کرده ایم که هیچکس نمیتواند انرا توصیف یا تصور کند.مخصوص خودمان بوده و با ما تمام میشود.....شاید به همین دلیل است که من هیچ وقت نتوانسته ام از خاطرات اسارت برای دیگران بگویم. یعنی نمیشود...

شلمچه  میعادگاه عاشقان

نوروز 1394  

  

" شلمچه "  

سرداران بی نام و نشانی را به خاطر دارد که همچون مادرشان حضرت زهرا(سلام الله علیها) فدایی ولایت شدند و گمنام ماندند..
آری !

با آمدن ِ هر بهار ، شکوفه های دلم ، به عشق ِ یادتان میشکفد و مرغ ِ خیالم
پَر میگیرد و بر بام احساس مینشیند.. فکه،هویزه .. کرخه .،شرهانی. چزابه .. عین خوش.. پاسگاه ِزید .. پادگان ِ حمید .. کوشک .. خرمشهر..

 

 

نوروز 1394 مبارک

تبعیدی ها

روزی متوجه شدم دو توپ فوتبال و چهار توپ والیبال قاطع۳ مفقود شده است. از سربازان بعثی سراغ گرفتم گفتند خبر نداریم! جلوی ستوان عبدالرحمان را گرفتم موضوع را گفتم، گفت: تا ده دقیقه دیگر جوابش را می دهم. طالب سرباز بعثی، که زمان درگیری با حمید عراقی مرا زده بود و اکنون گروهبان دوم شده بود جلوی مرا گرفت و گفت: خجالت نمی کشی برای چند توپ جلوی افسر عراقی را می گیری؟

گفتم این ها بین المال اسراست و من هم مسئول ورزش هستم. گفت: وسایلت را جمع کن برو قاطع۱٫ کمی استقامت کردم ولی با خودم گفتم حتماً خیری در این است که از اینجا بروم. از آقا مسعود هزاوه ای و دیگران خداحافظی کردم و به آسایشگاه۲، در قاطع۱ تبعید شدم. اسرای یک ساله من را در قاطع۱ ندیده بودند و نمی شناختند. خیال می کردند که اسیر یک ساله هستم.

سیدحبیب الله بنی هاشمی و اسماعیلی قلیچ در آسایشگاه۴ بودند. کاظم خنیفر در آسایشگاه۵ طبقه ی بالا، من و آن چند نفر اسیر نُه ساله ی قدیمی که تعدادی از آنها منافق بودند در آسایشگاه۲ بودیم. در آنجا با چند اسیر سه ساله به نام های طاهر و محمد عموزاده اهل تهران و ناصر صابری که اهل پیشوای ورامین بود، آشنا شدم. حدود ۹۰ نفر دیگر نیز اسیر یک ساله بودند. سوت آزاد باش زده شد و برای هواخوری از آسایشگاه بیرون آمدم و دوستانم را دوباره دیدم. گروهبان یکم ارتش منوچهر دولت آبادی اهل اسلام آباد غرب، اسیر نه ساله را دیدم و خیلی خوشحال شدم که چند رفیق قدیمی دارم. اینجا دیگر مسئولیتی نداشتم اگر فرصت می شد والیبال بازی می کردم.

راوی: آزاده حسین اسلامی(آبادانی) 

موسسه پیام ازادگان

از میان نظرات

توسط:محمد تقی عابدینی

باسلام خدمت تمامی اسرای اردوگاه 16 من عابدینی هستم سوله 2 مجموعه 2 بودم ذر لشکر 77 خراسان بودیم یک گروهان اسیر شدیم .ساعت سه بعد ظهر .اول پادگان الرشید بودیم بعد اوردن مارا تکریت اردوگاه 16 سوله یک بعد از مدتی امدیم سوله 2 دوستان من که باهم بودیم . ابوالفضل حاج بابایی حسین منظوری محسن کاشی حسین رضایی امیر حسین اسدی محمد رضا گودرزی چهارذلی .رحمت مسلم اجاق محمد بیگی وحسن لارستانی ایوب یعقوب عمو محسن اکبر همتی حسین انبار دار امیر دست نشان محمد بیگی مسول نظافت اسایشگاه بود هرجمعه شستشوی میکرد ضیا عرب مسول اسایشگاه بود نعدادی استوار مسول مجموعه ها بودند شماره تماس بنده 09124798211 میباشد بیاد ان روزهای سخت سوله یک و دو تماس بگیریذ اگر کمکی بخواهی در خدمت شما هستیم. 

جناب عابدینی اسامی را در قسمت بانک اطلاعات وبلاگ ازادگان 16 تکریت قرار دادم.

اسامی برندگان مسابقه "عاشورا در بند"

خدا را شکر بازهم امام حسین (ع) ما را طلبید. 

به گزارش واحد اطلاع رسانی پیام آزادگان، با عنايت و حول و قوه الهي موسسه فرهنگی،هنری پیام آزادگان فراخوان خاطره نویسی ويژه آزادگان را برگزار نمود.

این مسابقه که از سمت آزادگان عزیز کشور مورد استقبال قرار گرفت، جهت الگو سازی از ویژگی‌های عاشورایی آزادگان ،ايجاد انگيزه و ترغيب آزادگان به خاطره نویسی، توجه به خاطرات خاص، موضوع بندی خاطرات، برگزار گردید.

كليه خاطرات ارسالی آزادگان عزيز با محوريت " محرم در اسارت" توسط معاونت پژوهش موسسه، از نظر کوتاهی کلامی، بکر بودن موضوع، ادبیات صحیح، بررسی گردید و چهار نفر به عنوان نفرات برتراین مسابقه انتخاب گردیدند .

برندگان مسابقه :